رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

چهار سال و ده ماگيت

امروز روز عزیزیست که دل در سینه فقط برای او می لرزد گر قیمت خوشبختی او، جان من است الحق و والانصاف که خوش می ارزد امشب شب  ماهگرد گلِ باغِ من است این مژده به مرغانِ چمن میگویم ای روشنیِ چشمِ مامان رادمهرم در انتهاي چهارمين بهارِ عمرت هستی هستی که دل و جانِ مرا شاد کنی از مهر و وفا غافل مباش پسرم کاین گونه درونِ خویش آباد کنی چشمِ من و بابا به آینده ی توست آینده به شاخِ معرفت، گلشن کن دنیای درونِ خویش را روشن کن ای جانِ مادر! همیشه در زندگی ام آینده ی نیکت، آرزویم بوده ست قدرگذر عمر بدان تا هستي  هر لحظه ی این عمر، طلا باید داشت با عشق، نهادِ ما، جلا می یابد این سینه به عشق، مبتلا باید داشت امشب، شبِ شادیست،...
16 تير 1396

اين روزهايت

سلام پسر قشنگم اولين روز تابستان است و چيزي به پايان چهارسالگيت نمانده ،خيلي اين جمله تكراري كه چشم برهم زدني گذشت ولي واژه اي از اين پرمعناتر و زيباتر نيست گذشت خيلي خيلي زود و تو بزرگ شدي و مهرت بزرگتر ،شيطنتهايت بزرگتر ،كلامت بزرگتر،دلبريهايت بزرگتر و اما دل من براي يك لحظه نبودنت همچنان كوچك است دلم تاب و طاقت ناراحتيت را ندارد و با وجود تمرينهاي بسيار خلاف ظاهرم دلم آشوب توست ،رادمهرم اين روزها كنجكاويت دو چندان و شيطنت ها و حرف گوش ندادنهايت بي نهايت شده و اقتضاي سنت جلب توجه مي كني و مي تازي و من تحمل مي كنم تا تو كودكي كني و گاهي كه از كوره درمي روم به خودم تلنگر مي زنم كه چته صبور باش لذت ببر از ابن بداخميها اينا هم شيرينه مثل شيري...
2 تير 1396
1